محل تبلیغات شما



فک میکنم هر آدمی تو زندگیش به یه هم صحبت نیاز داره حالا این نیاز گاهی کم تر و گاهیم بیشتر میشه . من الان تو اون برهه بیشتره هستم و هرچی بیشتر این نیاز رو در خودم حس میکنم کمتر پیداش میکنم. شاید اصلا نباید برا پیدا کردنش دنبالش دویید شاید هرچی بیشتر دنبالش بدویی اون از تو دورتر میشه.

من تنهایی رو دوست دارم ولی از احساس تنهایی بیزارم. این دو تا خیلی با هم فرق دارن . تو تنهایی خودتی و خودت و تکلیفت با خودت مشخصه ولی تو احساس تنهایی نه . تنها نیستی و تنهایی . تو جمعی و تنهایی. تو خلوتی و میدونی کسایی رو داری و بازم تنهایی . تو سکوتی تنهایی درحال حرف زدنی تنهایی . فکر میکنی دوست داری تنهایی فکر میکنی داری دوست داشته میشی بازم تنهایی .

تنهایی شاید یه لبخند ِتلخ باشه ولی احساس تنهایی یه بغض ِ سنگینه. نه نه بغضم نیست .

یه کابوس ِ تلخه . یه کابوس که عین ِ واقعیته . یه کابوس که قرار نیس ازش بلند شی و یه نفس راحت بکشی که آخیش بخیر گذشت .

تنهایی شاید یه خراش ساده باشه ولی احساس تنهایی یه زخم ِ عمیقه . یه زخم کاری 

 

پ.ن : 

غم خوار من به خانه ی غمها خوش آمدی

با من به جمع مردم ِ تنها خوش آمدی

فاضل نظری


این ساعت از روز که خواب درست حسابی داشتم و کارامو کردم و ناهار خوردم و همه چیز رو سروسامون دادم و از سکوت خونه لذت میبرم جز طلایی ترین ساعات روزمه ! انتخاب می کنم که امروز بنا به مود ِ روزم چیکار کنم . من نمی تونم برای کل هفته م برنامه بریزم یا حتی شب قبل . کلا میونه ای با برنامه ریزی ندارم و اسمش که میاد یاد دفتر ِ نچسب ِبرنامه ریزی کنکور میوفتم و حالم بد میشه کلا! 

چند روزیه تو مود نوشتنم و دارم سفرنامه می نویسم . پاییزی که گذشت از باکیفیت ترین پاییزهای عمرم بود. چند تا سفر بدون برنامه رفتم و این برای من ِ عشق سفر خیلی هیجان انگیز بود . اینه که دارم می نویسمشون تا همیشه یادم بمونه این پاییز ِ نود و هشت دوست داشتنی به جز آذر رو !  

حالا چرا به جز آذر؟

ازونجایی که کمتر لپ تاپ رو روشن می کنم و دست به گوشی ام بیشتر ، توی تلگرام یک کانال تک نفره زدم و اونجا خود نویسم و خودخوانم! وقتی شروع به نوشتن کردم اون اتفاقات افتاد و نت ها قطع شد و خاطراتم به نیمه نرسیده خاک خورد . نت ها که وصل شد من گوشی نداشتم . چون تو یه روز بارانی ! وقتی داشتم از دعوای سگ ها تو کوچه فیلم میگرفتم گوشیم همینجور الکی الکی درحالیکه در سلامت کامل بود سکته مغزی کرد! 

حدود یک ماهی گوشی قدیمی رو داشتم که بعد سه چهار سال همین که میتونستی باهاش یه سرچ ساده بزنی و یه سر به اینستاگرام بزنی خودش کلی بود دیگه پیشنهادات بیشتر توهین به محضر استاد پیشکسوت بود ! خلاصه که تو این مدت تو افسرذگی ِ فقدان ِ گوشی میسوختم و می ساختم . 

بعد ِ اون تو فکر ِ خرید ِ گوشی جدید بودم که بابا با اصرار گوشی سکته کرده -که به گفته ی تعمیر موبایلی ها تبدیل به گوشی بازیافتی شده بود -رو به آشنایی که کار تعمیرات گوشی بلد بود سپرد و ایشون به مبلغ نزدیک دو ملیون گوشی رو احیا کرد . حالا خود گوشی رو چند خریده بودیم ؟یک ملیون و هشتصد !!! (سال نود و پنج البته )

از این ها بگذریم خواستم بگم که با درست شدن گوشی دوباره سفرنامه نویسی رو با قدرت شروع کردم ولی اینکه فک میکنم اینقدر بنویسم و یهو دیگه نتونم بهشون دسترسی داشته باشم خیلی حس بدیه . از طرفی جایگزینی براش ندارم و هرچی فکر میکنم کجا بنویسم که هم مطمئن باشم که همیشه بهش دسترسی دارم و هم از طرفی برام راحت باشه چیزی به ذهنم نمیرسه.

فک میکنم گزینه ای امن تر از کاغذ وجود نداشته باشه که تا آتیشش نزنی از بین نمیره حتی اگه خوردش هم کنی باز میتونی بهم بچسبونیش!!


هرشب که چشام سنگین میشه و میرم که بخوابم چیزایی که باید حتماً یه روزی تو وبلاگم بنویسم تو ذهنم مرور میشه . اولویت بندی میشه . اول این بعد اون ، بعد اون یکی . همه ی حرف هایی که هیچ وقت گفته نشده . جایی برای گفتنش نبوده .  فرصتش پیش نیومده یا کسی نبوده . حرف امشب و دیشب هم نیست . سالهای سال  ِ . شاید از قبل اینکه وبلاگ نویس باشم می دونستم که این حرفا برای اینکه تو دل بمونه نیست ، برای به اشتراک گذاشتن ِ . حتی جایی که خواننده ش فقط خودت باشی . تنها کسی که باهاش درددل می کنم و از غم و شادیم می گم خداس . ولی یه چیزایی هست فراتر از غم ِ بالاتر از شادی . ولی در عین حال یه چیز ِ خیلی عادی و پیش پاافتاده تو روزمرگی های زندگیت . چیزی که خدا داره می بینه . تو نمیری برا کسی که تو یه سفر باهاته خاطره تعریف کنی که؟ میری؟ مجبوری حرفاتو ، یه جایی شبیه دیوار بنویسی .

اصلاً فازم فاز غم نیست ها . یا حتی فاز شکست عشقی که هیچ وقت ِ خدا از مُد نمیوفته !

ذاتاً آدمی که تیریپ ِ غم برداره هم نیستم . راستش حتی نمی تونم رو اتفاق غمباری تمرکز کنم ! تو غم انگیزترین لحظه های زندگیم با یه سوژه خندیدم ! یا حتی سیو ش کردم برای روزی که حالم بهتر شد تا وسیله ی قلقک م بشه  ! من نمی تونم زیادی به چیزی گیر بدم ! اینقدر بهش فکر کنم که حال ِ زندگی کردن نداشته باشم .

خیلی وقته حرفام مگو شده . حس می کنم نباید بگم . باید زمینو بکنم و چال ِ ش کنم . باید چالش کنم و هرچند وقت یک بار برم براش فاتحه بخونم !

اینقدر مگو که فکر می کنم تا الانشم زیادی گفتم !

حرفامو به من پس بدید !


^دقیقا روز بعد اینکه این پست رو گذاشتم دوباره سحرخیز شدم ! زود میخوابم و از بعدِ نماز صبح بیدارم .

^وقتی در طول روز میخوابم همش خوابای چرت و پرت می بینم . ولی وقتی شب سر موقع میخوابم همش خوابای مشکوک می بینم ! مشکوک از چه لحاظ؟ از لحاظ اینکه نمادی ِ . ازین ها که تعبیر های معروف داره ! وجالبه تعبیر هیچ کودومشون هم بد نیس و این امید دادناش باعث شده هی به خودم تلقین کنم و این تلقین باعث شده روحیه م خیلی خوب تر شه و هی ممنون تر باشم ازش !

چن شب پیشا بود که دیدم خونه رو زده . اولین کسی که رفت تو خونه هم من بودم .بقیه زیاد براشون مهم نبود ولی من هی میگشتم دنبال وسایلم میگفتم این نیست اون نیست !  تعبیرش رو که نگاه کردم این بود که دوستی از سفر میاد . گفتم برو بابا

^ یکی از همین شبایی که زود میخوابیدم بعد مدت ها گوشیم رو از سایلنت درآورده بودم یهو یه صدای اسمسی اومد از خواب پریدم نوشته بود که میخواستم یهو بیام پیشت گویا تا الان فهمیدی . پتو رو کشیدم رو سرم حتا نمی دونستم جواب اسمس رو چی باید بدم ؟!

 ^چقد هم وقتی آدم صب زود بیدار میشه روزت طولانیه ! هرکاری می کنی باز وقت داری . دیروز که صبح بیدار شدم کتاب خوندم بعدش رفتم خرید ! اینقد هم که خرید هام تنوع داش هی تو بازار دور خودم میچرخیدم ! یه مسیرو شونصد بار رفتم اومدم ! وقتی هم که صب میرم بیرون مث ماکسی میلیانوس به همه نگاه می کنم ! :دی چون همیشه عصر میرم بیرون و اونایی که عصر میرن بیرون معمولاً کارشون تفننی ِ ولی صبح اکثرا اونایی که کار اداری دارن در راهن و مث ماشین ر حال حرکت  و همه چی شون  عجله ایه ! حالا عصر  هر چی آدم مســــت و خوشال بعد خرید  اومدم خونه کلی تو نت چرخیدم وکارای دانشگاهو انجام دادم و ناهار شد و بعدش ظرفارو شستم . قرار بود مهمونم بیاد . ولی معلوم نبود میاد یا نه ! اسمس دادم به کسی که همراهش بود اولش گفتم این اسمس رو تو خلوت بخون ، میخام کیک بپزم میخام ببینم میخاد بیاد پیشم یا نه ؟ اسمس داد که "میگه" معلوم نیس !!!! گفتم بهش گفتی ؟ گف مگه نباید میگفتم ؟ گفتم من گفتم خلوت !! گف من فک کردم اونم جز خلوت ِ !!!!!! خلاصه کلی خندیدم ازین حرکت ! و اون جا بود که پی بردم سورپرایز برا ما ایرانی ها نیس !

اولش یکم بی حوصله شدم به مامان گفتم ولش کن این بار بی کیک ازش پذیرایی می کنم هربار ب صورت رسمی ازش دعوت کردم براش کیک هم میپزم ولی مامان تشویق کرد که چرا بعد مدت ها داری می بینیش فوقش می مونه تو خونه میخورن ! مشکل اینه که کیک شکلات تلخ رو هرکسی دوس نداره ! ولی دیگه شروع کردم به دسر ( ک بماند ک یادم رف برا مهمونم بیارمش !) و کیک درس کردنو به قول مامان چن ساعت ب زمین ننشستم ! بعدش هم رفتم بالا و شروع کردم به تمیز کردن خونه و همه اتاقارو تمیز کردم ! مامان همیشه ازین که میخاد برام مهمون بیاد ذوق زده میشه ! چون هم چین میوفتم به جون خونه .

^ در جریان تدارکات بودم که پایه ی همه ی سفر هام خبرم کرد که اگه بشنوی چی میخام بگم همین الان کوله ت رو می بندی پرواز می کنی ب سمت تهران ! حرف ِ اردوی جهادی بود و ازون جایی که خیلی از خواب های این روزام تعبیر شده بود و یه جورایی مرتبط با دعاهام بود تو دلم خوشحال بودم و مامان ازون طرف مثل همیشه تلاش میکرد رای م رو بزنه و از طرفی امتحان سختی بود !!

^ هنوز نیومده بود و جعبه ای که خیلی وقت بود بسته بودمش رو باز کردم که چیزی بنویسم براش دو کلمه نوشتم دستام لرزید ! نتونستم ! اومد و میخواستم تو دفترم بنویسم دلتنگی ها برای مدت کوتاهی م که شده تموم شد ، اما می بینم حتی وقتی هست هم ،دلم تنگه . ! شاید حس ِ دلتنگی ِ همیشه باشه ، ولی شب که سرمو گذاشتم رو بالش ، احساس ِ آرامش می کردم بعد مدتها  :) البته که هنوز کلی حرف نگفته  مونده و فعلا تیتروار درباره ی مباحث مهم حرف زدیم

^ میگم  در حال حاضر تو دلبستگی دنیوی منی . دقیقا زمانی که وقت دارم تو رو ببینم این سفر .! اینه که میگم امتحان سختی ِ . :|

^ شب اسمس اومد که ظرفیت تکمیل شده . حتی فرصت استخاره هم نشد ! امتحان شدن هم لیاقت میخاد حتا!

 


تو تابستون خیلی اذیت میشم ک ِ صب پاشم برم جایی . این کلاسی که میرم هم اد صبه :|

ازون جایی ک بنده مازوخ!!! تشریف دارم !! هر صبی ک کلاس دارم گوشی رو شونصد بار زنگ میزارم بدش با چک و لقد خودمو بیدار میکنم بعد ک ِ میرم کلاس میشینم اون جا  خوابم ک می پره از اینکه صب بیدار شدم حس ِ خوبی بهم دس میده که من چه انسان فرهیخته ای م و اینا  خلاصه تحولی در اندرون من رخ میده و پس از آن شروع میکنم ب فوش دادن ب من ِ سابق ِ چن دیقه پیش :)) ک چ انسان ِ بس عبثی بوده که روزا تا لنگ ظهر میخوابیده و شب ها تا بوق سگ بیدار بوده و چ انسان تنها و دور از اجتماع ی! بیهوده و ب درد نخور و تن پرور و بی شخصیت انگل  ویروس معتاد  ک ِ طبق نظر دورکیم چ ِ خوب دووم آورده ک ِ تا حالا خودکشی نکرده  آخرشم طی تکمیل مازوخیست  با خودم میگم ک ِ کاش این کلاس هر روز صب بود ؟ نیس ک  انسانی آشتی کرده با جامعه و ایضا خیلی مشتاااااااق فن آموزی :))))

حالا دیروز صب دیگه تو رختخواب گریه م گرفته بود اتاق کولر رووووشن سررررد پتوووو جون میداد برا اینکه آلارم گوشیو هیچی حساب نکنی با خونسردی خاموشش کنی ازین دنده برگردی اون دنده  لبخند ملیح از روی اینکه تو چقد خوشبختی ک ِ می تونی تا لنگ افطار!! بخوابی بزنی و بعد آرووم تو رویاهات غرق شی . الان اینقد از گفتن این جمله خوابم گرف ک مپرس :))

ساعت ۹ کلاس شروع میشه و ازون جایی ک من همیشه تو مسافت مدرسه و کلاس و دانشگاه شانس آوردم خود ۹ زنگ می ذارم !! یکیش ۲۰ دقیقه به ۹ ! یکیش یه رب به ۹ ! ده دیقه به ۹ و ۹ !!  این ۹ ش دیگه خیلی اعتماد ب نفس میخواد :)) چون مستم اینه که هیچ اهمیتی به قیافه و موهای ژولیده پولیده ت ندی :))

حالا ابتدایی که بودم هرشب میگفتم من میخوام با مانتو شلوار مدرسه بخوابم ک ِ صب ازون ور دیرتر پاشم فک کننن تا این حد

همیشه گاهی میخوام برم کلاسی چیزی هی میگم خدا کنه فلان اتفاق بیوفته خداکنه ال شه خدا کنه بل شه کلاس تعطیل شه بیایم خونه :)) بعد دقیقا زمانی ک ِ اینقد این اتفاق نشدنی ِ که حتی فکرش هم ب ذهنم خطور نمیکنه  این اتفاق میوفته !

حالا دیروزم ک ِ ۹ کلاس داشتم ! میگفتم خدا کنه مربی دیر بیاد سر کلاس بعد تو خواب این فکر رو برای خودم درونی کردم !!  هی تخیل  رو پرورش و شرح و بسط دادم :))گفتم ازون جایی که امروز روز اول ماه رمضونه !! دیشب هم همه سحری بیدار شدن در نتیجه مربی خواب مونده و دیر میاد در نتیجه من یه ۵ دقیقه بخوابم !! ۵ دقیقه خوابیدن همانا و ۲۵ دقیقه ب ِ ۱۰ بیدار شدن همانا

مامانم صدای پامو شنید ک هنوز نرفتم ! داد بیداد ک آدم ۹ میره کلاس ۹ رب میره ۹ و نیم میره نه ۲۰ دیقه ب دههههههه با خواب آلودگی و خونسردی گفتم ۲۰ دیقه ب ِ ده نیس ک گف چنده؟ گفتم ۲۵ دیقه .

حاضر شدم وسایلمو جم کردم برم اون یکی گوشیمو برداشتم بندازم تو کیف . اومدم چک کنم مسیج هارو .

یه شماره ناشناس : کلاس بعدازظهر تشکیل می شود .

دیگه می تونید تصورش رو بکنید که من چقــــدر شادمان و مشعوف (؟) شدم تا حدی ک ِ تا یازده این حدودا هر بار بیدار میشدم چهره ی خود را خندان میافتم :))

تازه شبش هم رفته بودیم ماسوله تکالیف خود را پشت گوش انداخته بودم که تایمش ک عوض شد خوابیدم بیدار شدم نداختم پس ِ گوش این طوریاس !

 


نیس خیلیم برام مهمه . یهو گفتم امروز چندمه ؟ نکنه یک ِ تیره ؟؟ نکنه ؟نکنه ؟؟؟ :)))

رفتم نگاه کردم دیدم نه ۳۰ خرداد ِ چ خوشال خوشال اومدم پست بذارم  ک ِ مبادا آرشیو ِ خرداد خالی بمونه :))

حالا اینو کسی میگه ک ِ همیشه اکتیو بوده یه بار سرش شولوغ بوده. ! من درین مورد سکوت می کنم

حالا همیشه هم وقتی خیلی درگیرم میگم هروقت سرم خلوت شد هر روز وبلاگ می نویسم ! هر روز ! بعد یه ندایی تو گوشم میگه نمیخواد تو ماهی ی ِبارتو بنویس ما راضیم

ولی حیف بود آرشیو ِ خرداد  پرحادثه ای چون امسال خالی بمونه ! حیــــف !

امتاحانا ب فشردگی ِ هرچه تمام تر آغاز و ب پایان رسید البته آثار ماتاخرش ک همانا نمرات باشد هنو کامل نیومده ! ب ِ عبارتی آنچه ک ِ ازشون واهمه دارم هنو

۹ تا درس  اختصاصی داشتم . هیچ کودوم از دوستام ب اندازه ای ک ب من فشار اومد بهشون فشار نیومد . اکثراً چون تعداد درسا کم بود و تعداد واحدها بیشتر برای هر درس یه روز دو روز وقت داشتن اون وخ من ازین امتحان نیومده با شب بیداری باید می شستم برا درس ِ بعدی . باز ازین طرف شب هم همه خواب ُ و من بیدار .  ب دلیل پاره ای مشکلات پیش آمده! نمی تونستم وقتی همه خوابن برق روشن کنم درُ باز می کردم نور میومد . دقیقا تو سالن تنها کسایی ک ِ رفت و آمد می کردن همکلاسی های من بودن ! باز اونا دو سه ساعت می خوابیدن ولی منی ک در طول ترم لای کتاب رو باز نکرده بودم ُ کُندم پیش می رم خواب حــــرام !  وقتی هم ک ِ تموم می کردم میرفتم بخوابم با تموم خستگی و سردرد خواب ب ِ چشمم نمیومد . هشیار ِ هشیار

تو ی ِ امتاحانا هی هرشب می خواستم برم اتاق تی وی درس بخونم هی تصمیم می گرفتم نرم ! یکی دو بار ک ِ رفتم با دوستم تمرین کنیم آمار ُ اینا میگف تو چرا هر اتفاقی میوفته هر کی میاد تو برمیگردی ببینی کیه ! تی وی تا کانال رو عوض می کنن نگاه می کنم ببینم چیه ؟ یعنی دقیقا چیزی ک دوستم هست من دقیقاً برعکسش! گاهی ازش ایراد می گیرم ک ِ چقد تو توجهت ب ِ اطراف کمه !  هرچیزی ک ِ میشه میگه اههه تو چ دقتی داری من اصلا حواسم نبود ب فلان چیز فلان کار فلان رفتار فلان جا ! یعنی رو یه نقطه که متمرکز میشن آدای مترکز دیگه بقیه پر ! حالا من ازون ور ِ بوم افتادم !هرچقدر ک ِ اون سر ِ درس تمرکز داره من اصلاً ! یعنی حواسم ب ِ کجاها ک ِ میره ها . ی ِ چن باری رفتم تو راهرو درس بخونم یعنی فصلی  که من می تونستم تو ده دقیقه تموم کنم یک ساعت طول کشید ! پرنده هم پر نمیزد تو راهرو ! تنها چشم اندازی ک ِ من می تونستم داشتم باشم یک عدد سطل آشغال بود که من داشتم به جریان بازیافتش فک می کردم  

این عدم تمرکز سه حالت می تونه داشته باشه دیگه ؟ یا اسکیزوفرنم یا فوضولم یا زیادی خلاقم

ولی خداییش دیگه اواخر ِ امتاحانات واقعا کم آورده بودم . ی ِ روز صبح قبل امتحان نظریه ک ِ پاشدم همون دوست ِ متمرکزم رو دیدم  تو راهرو  گف من دیگه کم اوردمممم   دلم میخواد گریه کنممممم گفتم منمممم ! من دچار از خودبیگانگی شدم ( نظریه مارکس )  دنیا برای من هم چون قفس آهنین شده (طبق گفته ی وبر )  اونم داد میزد منمممم من یک انسان ِ از خود بیگانه م من یک انسان ِ از خود بیگانه م =))) ۲ تا خل ُ چل شفت ُ شول :))

ولی بالاخره هرطور ک بود هرچقدر هم ک ِ آشگال بود بالاخره تموم شد ! خوشم میاد دماغی از خیلی ها سوخت ! دانشگاه رو تعطیل کردین ! اینم نتیجه ش !  بازم سکیوت ! :| :دی

پ.ن : خلاصه ی خرداد ماه :

پ.ن : کلی کتاب ِ نخونده دارم کلی ! فک کنم اگه برنامه ریزی کنم هر ۳ روز یک کتاب شــــاید تموم شه !

پ.ن : وسایلم از تهران اومد . فک کنم جا ب جا کردن ِ اونا هم ی یک هفته ای طول بکشه ! اندازه یه وانت وسیله س  کجا می خوام جاشون بدم الله اعلم

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها